ب ای ها

وبلاگ رسمی بروبچ ب سمپاد رشت

ب ای ها

وبلاگ رسمی بروبچ ب سمپاد رشت

ورقه عربی

این ورقه عنوان های عربی هست که بخاطر خواستن بعضی ها برای دانلود  گذاشتم 

که به صورت دو تا عکس jpg هست. 

دانلود صفحه اول اینجا کلیک کنید 

دانلود صفحه ی دوم اینجا کلیک کنید 

فعل ماضی و مضارع هم کامل که در سال دوم گفته شد نیز گذاشتم بازم بخاطر دوستان 

که باز هم به صورت دو تا عکس jpg است 

برای دانلود فعل ماضی اینجا کلیک کنید 

برای دانلود فعل مضارع اینجا کلیک کنید 

پارک جهانی ژاپن

یک پارک تفریحی در ژاپن تمام بنا ها و ساختمان های مشهور دنیا رو در مقیاس های کوچک  بنمایش گذاشته ....و با استقبال بی نظیری ...... رو برو شده که شهر وندان ژاپنی هر وقت از این پارک دیدن می کنن یعنی کل جهان رو یک دور زدن 


برای دیدن بقیه عکس ها به ادامه مطلب برین 

ادامه مطلب ...

برای بهترین دوستانم

سلام به همگی من یک مدت نتونستم آن بشم به همین خاطر بچه ها هم خیلی لطف کردن مطلب خیلی گذاشتن !!!!!!!!!!!!

به هر حال ببخشید که این چند روزه آپ نشدید برای دیدن این مطلب به ادامه مطلب برین 

ادامه مطلب ...

دانلود شبیه ساز پیانو

سلام به همگی 

امروز می خواهم براتون یک شبیه ساز پیانو براتون بزارم که همه چیز کامل که حتی داری نت های پیانو هم هست.

برای دانلود فایل پیانو که به صورت Excel هستاینجا کلیک کنید.  

چارلی چاپلین

سلام به همه ی بچه های خودمون 

اول گذاشتن لوگو رو به خودمون تبریک میگم چون تا حالا کسی بهمون تبریک نگفته

همچنین از آرتا خان گل برای ساختن لوگو ازش تشکر می کنم. 

من امروز یک مطلب از چارلی چاپلین گذاشتم که برای دیدنش به ادامه مطلب برین 

ادامه مطلب ...

گلواژه های ناب و پر محتوا زندگی

دو چیز را همیشه فراموش کن:

خوبی که به کسی می کنی

بدی که کسی به تو می کند


همیشه به یاد داشته باش:

اگر در مجلسی وارد شدی زبانت را نگه دار

اگر در سفره ای نشستی شکمت را نگه دار

اگر در خانه ای وارد شدی چشمانت را نگه دار

اگر در نماز ایستادی دلت را نگه دار


دنیا دو روز است:

یک روز با تو و یک روز علیه تو

روزی که با توست مغرور مشو

و روزی که علیه توست مایوس نشو

چرا که هر دو پایان پذیرند


آموختن را بکار ببند:

به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد

به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد

به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد


سه چیز را از هم جدا کن:

عشق، هوس و تقدیر

چون اولی مقدس است و دومی شیطانی

اولی تو را به پاکی می برد و دومی به پلیدی

در دنیا فقط 3 نفر هستند که بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را برطرف میکنند، پدر و مادرت و نفر سومی که خودت پیدایش میکنی، مواظب باش که از دستش ندهی و بدان که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود چرا که در ترسیم تقدیرت نیز نقش خواهد داشت.

چشم و زبان، دو سلاح بزرگ در نزد تو هستند
چگونه از آنها استفاده میکنی؟ مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهانتاب، زندگی گیر یا زندگی بخش؟

بدان که قلبت کوچک است پس نمیتوانی تقسیمش کنی
هرگاه خواستی آنرا ببخشی با تمام وجودت ببخش که کوچکی اش جبران شود.

هیچگاه عشق را با محبت، دلسوزی، ترحم و دوست داشتن یکی ندان
چون همه اینها اجزاء کوچکتر عشق هستند نه خود عشق.

همیشه با خدا درد دل کن نه با خلق خدا و فقط به او توکل کن
آنگاه می بینی که چگونه قبل از اینکه خودت دست به کار شوی، کارها به خوبی پیش می روند.

از خدا خواستن عزت است
اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حکمت است.

از خلق خدا خواستن خفت است
اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است.

هر چه می خواهی از خدا بخواه و در نظر داشته باش که برای او غیر ممکن وجود ندارد
و تمام غیر ممکن ها فقط برای کسانیست که
از ایمــان دل بریده اند و امیــد را به دل راه نمی دهند.

وصیت نامه اسکندر مقدونی

پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. 

او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید. فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. 

الکساندر گفت:اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند. 

ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.  

سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد. 

مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت. 

پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجراخواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟  

در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. 

 می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند. بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند. 

 دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محضاست. 

 و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.

شکل های زیبا اما ساختگی!!!!!!!!

  ما امروزه خیلی عکس های زیبای از طبیعت داریم که توی کامپیوترمون یا روی دسکتابمون هست و خیلی قشنگن اما در حقیقت این ها دست سازند و افرادی با استفاده از نمک و شکر وپنبه و فلز های ورقه شده و نورپردازی این شکل هارو می سازند من چند نمونه از این شکل ها و نحوه ساختنش رو توی یک فایل Word گذاشتم حتما دانلودش کنید. 

  برای دانلود فایل Wordاینجا کلیک کنید                                                         

حقه های دیوید کاپرفیلد

سلام بچه ها 

من قبلا فکر می می کردم دیودید کاپرفیلد چه انسان خارق العاده ای هست اما با دیدن این کلیپ فهمیدم فقط با استفاده از سرعت و دقت کارهاشو انجام میده که به نظر کار هایش سخت و نشدنی میاد.

برای دانلود این کلیپ اینجا کلیک کنید 





کلمات چیز های زیادی را عوض میکنند پس...

کلماتت  را خوب انتخاب کن

روزی خانم ی سخنی را بر زبان آورد که مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد ،  او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده  و بدنبال راه چاره ای گشت که بتواند دل دوستش را بدست آورده و کدورت حاصله را برطرف کند . 

او در تلاش خود برای جبران آن ، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ،‌ از وی مشورت خواست . پیرزن با دقت و حوصله  فراوان به گفته های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه ، چنین گفت : " تو برای جبران سخنانت لازمست که دو کار انجام دهی و اولین آن فوق العاده سختتر از دومیست . "

خانم جوان با شوق فراوان از او خواست که  راه حلها را برایش شرح دهد .

پیرزن خردمند ادامه داد : " امشب بهترین بالش پری را که داری ، ‌برداشته و سوراخ کوچکی در آن ایجاد میکنی ،‌ سپس از خانه بیرون آمده  و شروع به قدم زدن در کوچه و محلات اطراف خانه ات میکنی و در آستانه درب منازل هر یک از همسایگان و دوستان و بستگانت که رسیدی ،‌ یک عدد پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار میدهی . بایستی دقت کنی که این کار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح  تمام کرده  و  نزد من برگردی تا دومین مرحله  را توضیح  دهم  "

خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام کارهای روزمره خانه ،  شب هنگام شروع به انجام کار طاقت فرسائی  کرد که  آن پیرزن پیشنهاد نموده بود . او با  رنج  و زحمت فراوان و در دل تاریکی شهر و در هوای سرد و سوزناکی که  انگشتانش از فرط آن ،  یخ زده بودند ،  توانست کارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت

خانم جوان با اینکه بشدت احساس  خستگی  میکرد ،  اما آسوده خاطر  شده  بود  که  تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت :‌ " بالش کاملا خالی شده است "

پیرزن پاسخ داد : " حال برای انجام مرحله دوم ، بازگرد  و بالش خود را مجددا از آن پرها ،‌ پر کن ، تا همه چیز به حالت اولش برگردد ! "

خانم جوان با سرآسیمگی گفت : " اما میدونی این امر کاملا غیر ممکنه ! اینک باد بیشتر آن پرها را از محلی که قرارشان داده ام ،‌ پراکنده است ، ‌قطعا هرچقدر هم تلاش کنم ، ‌دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد ! "‌  

پیرزن با کلامی تامل برانگیز گفت : " کاملا درسته ! هرگز فراموش نکن کلماتی که بکار میبری همچون پرهائیست که در مسیر باد قرار میگیرند .  آگاه باش که فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت ، دیگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت  ، بنابراین در حضور کسانی که به آنها عشق میورزی ،‌ کلماتت  را خوب انتخاب کن". 

شعر زیبای محکمه الهی


این یک شعر طنز بسیار زیبا از آقای خلیل جوادی هست خیلی طولانیه اما بسیار زیبا و آموزنده است حتما  تا آخرش بخونین 


 محکمه الهی

یه شب که من حسابی خسته بودم
همین‌جوری چشامو بسته بودم
سیاهی چشام یه لحظه سر خورد
یه دفعه مثل مرده‌ها خوابم برد
تو خواب دیدم محشر کبری شده
محکمه الهی برپا شده
خدا نشسته، مردم از مرد وزن
ردیف ردیف مقابلش واستادن
چرتکه گذاشته حساب کتاب میکنه
به بنده‌هاش عتاب خطاب میکنه
میگه :
چرا اینهمه رج میکنید؟
راهتون رو بیخودی کج میکنید؟
آیه فرستادم که آدم بشید
با دلخوشی کنار هم جمع بشید
دلای غم گرفته رو شاد کنید
با فکرتون دنیا رو آباد کنید
عقل دادم برید تدبرکنید
نه اینکه جای عقلو کاه پر کنید
من بهتون چقدر ماشاالله گفتم
نیافریده باریک الله گفتم
من که هواتونو همیشه داشتم
حتی یه لحظه گشنتون نذاشتم
اما شما بازی نکرده باختید
نشستیدو خدای جعلی ساختید
هر کدوم ازشما خودش خدا شد
از ما و آیه‌های ما جدا شد
یه جو زمین و این همه شلوغی؟
این همه دین و مذهبه دروغی؟
حقیقتا شماها خیی پستید
خر نباشدید گاوو نمی‌پرستید
از توی جمع یکی بلند شد ایستاد
بلند بلند هی صلوات فرستاد

 

 

ادامه در ادامه ی مطلب


ادامه مطلب ...

داستان زیبای ویلان

ایندفعه یک داستان زیبا گذاشتم حتما تا آخرش بخونین  

 

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم ...ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن ... روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بودویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش... من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنمکنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟ هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟ بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادمهمین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!! ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه دادتا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟ گفتم: نهگفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟ گفتم: نهگفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟ گفتم: نهگفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟

 گفتم نه

 گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
 گفتم: نه !

 گفت: اصلا عاشق بودی؟

 گفتم: نه
 گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟ 
 گفتم: نه ! 
 گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟ 
 با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!! 

 ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین .... 

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و     تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام   را به کلی عوض کرد. 

 ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟ 
 جواب دادم: نه ! 
 ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی

 

داستان آموزنده 3

 بازم یک داستان زیبا و قشنک که بازم پیشنهاد یکی از نظردهندگان هست و ازش ممنونم که این پیشنهادات جالب رو میده

  

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده  بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.
 چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند... 

 سنگ ... پس از رها کردن!
 حرف ... پس از گفتن!
 موقعیت... پس از پایان یافتن!
 و زمان ... پس از گذشتن!
  

 

تاجر و خرید میمون !!!!!!!!!

بازم براتون یک داستان جالب دیگه گذاشتم

 

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد.
روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت
۲۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند

به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها
۴۰ دلار خواهد پرداخت
.
با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به
۴۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد
.
این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون
۱۰۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد
.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک
۸۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۱۰۰ دلار به او بفروشید

روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون…!!!

 دو چیز را پایانی نیست
:

 یکی جهان هستی و دیگری حماقت انسان

 البته در مورد اولی مطمئن نیستم!!!
آلبرت انیشتین 

 

شیخ عرب و فرزند دلسوزش !!!!

 

  اینم یک داستان کوتاه زیبا از یک شیخ عرب و فزرندش

 

پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:برلین فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم می‏کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می‏شوند.مدتی بعد نامه‏ای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برایش رسید:بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر